مروری بر 53 سال زندگی آیت الله بهشتی |
عالمی نواندیش با تفکری تشکیلاتی |
بیژن مومیوند |
خدا خواست که شهید شود |
مادر
شهید دکتر بهشتی مرحومه معصومه بیگم خاتون آبادی خاطراتش را از کودکی،
نوجوانی و ازداوج آیت الله بهشتی چنین نقل می کند؛ «تا 17سالگی پهلوی من
بود. بعد از اینکه به مدرسه رفت و هفت کلاس درس خواند، به طلبگی پرداخت و
رفت بازار توی مدرسه بازار درس عربی را خواند و بعد که 17سالش شد، آمد و
گفت؛ «مادر اجازه بدهید که من بروم قم. چون اینجا استادی برای من نیست.»
رفت قم پای درس آقای طباطبایی و آقای خمینی (که آن موقع معروف بودند به
حاج آقا روح الله) و بعداً نامه نوشت که من دارم درس می خوانم. پدرش وقتی
رفت به قم برگشت و گفت؛ «بچه ما پیش آقای خیلی خوبی است.» از 17سالگی که
رفت از اینجا برایش خرجی می فرستادیم. سالی دو بار بیشتر به اینجا نمی آمد
و آن هم سه ماه تابستان بود. تا 25سالگی ازدواج نکرد. یکی از دفعاتی که به
اصفهان آمده بود، گفت؛ «مادر، آقایان قم می خواهند مرا زن بدهند. می خواهم
از اصفهان زن بگیرم که محرک من بشود که بیشتر به شما سر بزنم.» نوه عمویم
را برایش خواستگاری کردم و بعد او به قم رفت. بعد هم سالی سه ماه می آمد
اصفهان، زن و بچه اش را می آورد. سه تا بچه داشتند و خانمش سر علیرضا
حامله بود که پدرش فوت کرد.» زمانی که آیت الله بهشتی به شهادت می رسد تا مدتی خبر شهادتش را به مادرش اطلاع نمی دهند. خانم خاتون آبادی درباره چگونگی مطلع شدنش از شهادت دکتر بهشتی چنین می گوید؛ «از شهادتش تا 40 روز خبر نداشتم. خواهرش پنهان می کرد. رادیو و تلویزیون را از جلوی من برداشته بودند. مرامش این بود که هفته یی یک بار به من تلفن بزند یا صبح یا ظهر و من از دخترم می پرسیدم، «مادرجان، چرا داداشت تلفن نمی زند؟» می گفت، «رفته اند استراحت و مسافرتند.» می گفتم، «حتماً به دستور آقای خمینی به جایی رفته که تلفن نمی زند.» روز عید رفته بودم وضو بگیرم و نماز و قرآن بخوانم. روز اول ماه شوال بود. به بچه ها گفتم «پسر من در میان این 72 تن بود، چون که نمی شد که یک ماه بگذرد و تلفن به من نزند. بچه من هم داخل این شهیدان بوده، شما می خواهید به من نگویید.» یکدفعه دیدم خانه را سکوت فرا گرفت. دکترها هم می گفتند بگذارید خودشان بفهمند. بعداً هم که فهمیدم یک مقدار بی تابی کردم و گفتم «خدایا به من صبر بده و ایمان مرا نگیر. حالا که بچه من رفت، ایمان باقی بماند.« و خدا هم صبر داد. کسی که برای خدا سخنرانی می کرد و به خاطر خدا شهید شده، اگر برایش ناراحت باشم، خدا ناراحت می شود و خدا خواست که شهید شود. در سخنرانی هایش از خدا درخواست شهادت می کرد و خون پاکش را در راه خداوند داد و شکر می کنم. اگر کسی از خدا ترسید، دنیا را دارد، آخرت را دارد، همه چیز دارد. اگر از خدا ترسید، دروغ نمی گوید، اگر از خدا ترسید، فساد نمی کند و عاقبت به خیر می شود.» منبع؛ شاهد یاران http://www.etemaad.ir/Released/88-08-03/307.htm |
آخرین دیدار |
خاطره یی از علیرضا بهشتی |
صبح
هفتم تیر برای آخرین بار ایشان را دیدم. من بودم و مادر و خواهر کوچکم.
آقای بهشتی برخلاف روزهای دیگر که لباده می پوشیدند آن روز قبا پوشیدند.
این قبا را هم از قم تازه برای ایشان آورده بودند. معمولاً قبل از خارج
شدن از منزل هم عطر گل یاس می زدند. موقع خداحافظی ما را خیلی بیشتر از
معمول در آغوش گرفتند. من به مادرم نگاهی کردم و با نگاه پرسیدم علت چیست؟
این آخرین مرتبه بود. صبح روز یکشنبه هفتم تیرماه سال 1360 دیگر او را
ندیدم تا خبر انفجار دفتر مرکزی حزب و شهادت ایشان را شنیدم. گفتنی است در
مراسم تدفین نتوانستیم در همان روز که شهدا را دفن می کردند، ایشان را دفن
کنیم چون فشار جمعیت خیلی زیاد بود؛ جمعیتی که خودجوش با احساسات خاصی
برای مراسم تشییع حاضر شده بودند. شب قبل از دفن هم نگران بودیم مساله یی
برای جنازه پدر اتفاق نیفتد. به هر حال فردای آن روز صبح زود رفتیم و
جنازه را دفن کردیم. |
دیدگاه |
مظلومیتی بزرگ تر از شهادت |
محمدتقی فاضل میبدی http://www.etemaad.ir/Released/88-08-03/307.htm |